عروسک
کوچیک که بودیم، بابا به من و آجی يه عباسي می داد، ما می رفتیم مدرسه، سر راه برای خودمون نخود چی کشمش می خریدیم، می خوردیم و سیر که می شدیم، اضافش رو می رفتیم باغ ملک می کاشتیم که واسمون درخت نخود چی کشمش در بیاد چه دنیایی بود
مامان می گه
دائیت دیوار رو سفید کرده بود، منهم دیدم به چه دیوار سفید و بزرگی، یه ذغال بزرگ برداشتم، روی دیوار یه ماشین گنده کشیدم، وقتی دائیت برگشت، دنیا تیره و تار شد و من مجبور شدم شب روی درخت بخوابم
یه روز
من و داداشم مغازه تعمیر کاری باز کردیم، آسیاب نوئی رو که بابایک هفته بود خریده بود آوردیم و مثلا تعمیر کردیم، وقتی دیگه نتونستیم ببندیمش، بردیم پشت در پایین حیاط، پای درخت چنار چال کردیم
آسیاب گم شد
بیست و اندی سال بعد، بابا پای درخت چنار جنازشو کشف کرد، وای ی ی چه آبروریزیی
یه روز هم
خیلی کوچولو بودم، مامان می گه خیلی دنبالت گشتم پیدات نکردم، خیلی ترسیدم، بعد یهویی کنار اتاق پیدات کردم که رو به دیوار دراز کشیده بودی، فکر کردم چیزیت شده، نزدیک شدم، صدات زدم، گفتم چیکار می کنی؟ یه چوب کبریت رو که سرشو شکسته بودی نشونم دادی و گفتی ببین مامان،" عروسک