یه روز یه بچه کوچولو، رفت توی یه جنگل، جنگل بهش اخم کرد، میوه هاشو قایم کرد، بچه کوچولو گریه کرد.
بچه کوچولو بزرگ شد، رفت به جنگل، جنگل ازش ترسید، میوه هاشو قایم کرد، بچه کوچولوی بزرگ، دلش شکست.
مدتها گذشت، بچه کوچولوی بزرگ، پیر شد، رفت به همون جنگل، دید جنگلی در کار نیست، پرس و جو کرد، بهش گفتن: این جنگل اینقدر میوه هاشو از دیگران پنهان کرد که هیچ کدوم از میوه ها، حتی زمین نیافتادند تا دوباره رشد کنن و جنگل از بین رفت.
بچه کوچولوی بزرگ پیر، مثل بچه کوچولویی هاش گریه کرد.