تو زنده ايي
امروز یه پینه دوز روی پله پل هوایی دیدم، از کنارش رد شدم، با خودم گفتم: مرده... رفتم بالا، وسط پل رسیدم، با خودم گفتم: حتی جنازشم حق داره زیر پا له نشه، برگشتم، یه خانومه با تعجب بهم نگاه کرد، کفشدوزک رو برداشتم، چند قدم رفتم، دستمو باز کردم، نگاهش کردم دیدم زندست، فهمیدم ترسیده بوده، یخ کرده بوده، دست و پاشو جمع کرده، لبخند زدم، سرمو بالا گرفتم، احساس پیروزی کردم، "چون از کنارش نگذشته بودم تا با توهم مردن، زندگیشو از دست بده."