ماه و شهاب
........................
نوری گذشت، ماه فرياد زد کيستی؟
نور گفت: شهاب
ماه خنديد، فکر کرد همدميست بر تنهايی شبانه روز
چهره اش شکفت
کسی از زمين به او مينگريست، لبخندی زد و آرام گفت: سلام ماه، امشب ميخندی، لبخندت پايدار
ماه به لبخند دور دست نگريست و گفت، سلام بر تو، مهرت پايدار
شهابی گذشت ماه گفت: کيستی؟
شهاب گفت: همان که گذشته بود
ماه گفت: و تو همانی که گذشته بودی؟
شهاب خنديد
ماه گفت: و چگونه است آيا ميچرخی؟
شهاب گفت: نه من فقط می گذرم
ماه گفت: پس چگونه همانی؟
شهاب گفت: چون منشاء من يکيست
ماه فکر کرد و با خود گفت يکی؟
شهاب گفت: آری يکی
ماه گفت: و چرا می گذری؟
شهاب گفت: مرا کاری هست با گذشتنم
ماه گفت: و در گذشتن تو رازی نهفته است؟
شهاب گفت: بلی رازی است
ماه گفت: و آ ن راز چيست؟
شهاب گفت: نگاه کن
و فرو افتاد
کسی با چشمانی پر از ستاره، بر روی زمين، به او می نگريست و شوق تمام وجودش را فرا گرفته بود، او چشمانش را بست، دستهايش را بر قلبش گذاشت و آرزويی کرد و چشمانش را باز کرد، لبخندی بر لب داشت و به ماه نگريست و آرام گفت: ای ماه لبخندت پايدار
ماه خنديد
و درخشيد
نوری گذشت
ماه شتابان صدا زد
شهاب؟
اما شهاب گذشته بود
ماه اندیشید..
فرصت ها را از دست میدهم
شهاب گذشت و گفت:
در اندیشه مباش، فرصت ها از آن تست
ماه غمگین شد
شهاب گذشت
ماه فکر کرد..
شهاب فقط میگذرد، نمی ماند
پس چکونه توانم با او بگویم، از فرصت ها
شهاب گذشت
ماه خندید
شهاب گذشت و گفت: چرا می خندی؟
ماه گفت:
خنده مرا رازیست
شهاب پرسید: رازی؟
ماه گفت:
بلی رازیست
شهاب گفت:
و آن راز؟
ماه باز هم خندید و گفت:
بنگر
کسی از زمین به او مینگریست، با چشمانی اشکبار و قلبی مملو از غم، ناگهان لبخندی بر لبش نشست و اشک هایش مانند در، درخشیدو آرام گفت:
آه اگر تو نبودی
آری اگر نبودی آسمان شب را نوری نبود
ای ماه لبخندت پایدار
و ماه خندید
هزاران سال گذشت...
ماه درخشید و شهاب گذشت
و روزی خداوند، امر فرمود شهاب را، که بر ماه نشیند و آنگاه شهاب، بر قلب ماه نشست
و ماه باز خندید
و کسی از زمین با لبخندی گفت:
فرصت ها از آن توست
در گذشتن شهاب رازی، و در ماندن تو رازی دیگرست
ای ماه لبخندت پایدار
و ماه خندید ودرخشید و گفت:
مهرت پایدار
نوری گذشت، ماه فرياد زد کيستی؟
نور گفت: شهاب
ماه خنديد، فکر کرد همدميست بر تنهايی شبانه روز
چهره اش شکفت
کسی از زمين به او مينگريست، لبخندی زد و آرام گفت: سلام ماه، امشب ميخندی، لبخندت پايدار
ماه به لبخند دور دست نگريست و گفت، سلام بر تو، مهرت پايدار
شهابی گذشت ماه گفت: کيستی؟
شهاب گفت: همان که گذشته بود
ماه گفت: و تو همانی که گذشته بودی؟
شهاب خنديد
ماه گفت: و چگونه است آيا ميچرخی؟
شهاب گفت: نه من فقط می گذرم
ماه گفت: پس چگونه همانی؟
شهاب گفت: چون منشاء من يکيست
ماه فکر کرد و با خود گفت يکی؟
شهاب گفت: آری يکی
ماه گفت: و چرا می گذری؟
شهاب گفت: مرا کاری هست با گذشتنم
ماه گفت: و در گذشتن تو رازی نهفته است؟
شهاب گفت: بلی رازی است
ماه گفت: و آ ن راز چيست؟
شهاب گفت: نگاه کن
و فرو افتاد
کسی با چشمانی پر از ستاره، بر روی زمين، به او می نگريست و شوق تمام وجودش را فرا گرفته بود، او چشمانش را بست، دستهايش را بر قلبش گذاشت و آرزويی کرد و چشمانش را باز کرد، لبخندی بر لب داشت و به ماه نگريست و آرام گفت: ای ماه لبخندت پايدار
ماه خنديد
و درخشيد
نوری گذشت
ماه شتابان صدا زد
شهاب؟
اما شهاب گذشته بود
ماه اندیشید..
فرصت ها را از دست میدهم
شهاب گذشت و گفت:
در اندیشه مباش، فرصت ها از آن تست
ماه غمگین شد
شهاب گذشت
ماه فکر کرد..
شهاب فقط میگذرد، نمی ماند
پس چکونه توانم با او بگویم، از فرصت ها
شهاب گذشت
ماه خندید
شهاب گذشت و گفت: چرا می خندی؟
ماه گفت:
خنده مرا رازیست
شهاب پرسید: رازی؟
ماه گفت:
بلی رازیست
شهاب گفت:
و آن راز؟
ماه باز هم خندید و گفت:
بنگر
کسی از زمین به او مینگریست، با چشمانی اشکبار و قلبی مملو از غم، ناگهان لبخندی بر لبش نشست و اشک هایش مانند در، درخشیدو آرام گفت:
آه اگر تو نبودی
آری اگر نبودی آسمان شب را نوری نبود
ای ماه لبخندت پایدار
و ماه خندید
هزاران سال گذشت...
ماه درخشید و شهاب گذشت
و روزی خداوند، امر فرمود شهاب را، که بر ماه نشیند و آنگاه شهاب، بر قلب ماه نشست
و ماه باز خندید
و کسی از زمین با لبخندی گفت:
فرصت ها از آن توست
در گذشتن شهاب رازی، و در ماندن تو رازی دیگرست
ای ماه لبخندت پایدار
و ماه خندید ودرخشید و گفت:
مهرت پایدار
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی