قلمروتاریک
همیشه شبها از ته حیاط می ترسیدم، احساس می کردم حتما توش چیزی هست، که داره منو نگاه می کنه،
مدتیه که یه باغچه پایین حیاط درست کردم و روزها برای اینکه برای کاشتن آمادش کنم، به اونجا میرم ، یواش یواش داره آماده می شه
امشب، وقتی رفتم توی حیاط ، با تعجب فهمیدم که دیگه اون ترس عجیب رو ندارم، و دیگه ته حیاط برام مبهم نیست، توی ذهنم، حالا خاطره صبح های آفتابی از پایین حیاط مونده
همیشه از چیزهایی که نمی بینیم یا نمی دونیم می ترسیم، برای یکبار هم که شده، به قلمروتاریک ترسهای غیر منطقی تون، قدم بذارین و سعی کنین آفتابی ترین لحظاتشو بخاطر بسپارین
2 نظر:
چیزی رو که من همیشه میخواستم و میخوام که انجام بدم ، هم درون خودم و هم درون کسانی که برام یک ارزش هستند؛ تو چقدر تلاش میکنی؟؟
تا جایی که تونستم انجامش دادم و ترسهای الکی رو کنار گذاشتم، اما ترسهایی که اعتقادات منو حفظ می کنه، همچنان دارم و حفظشون خواهم کرد
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی