آدمها رو يادتون نره
پیشی جان من، یه روز، تو یه جنگ فراکوچه ای، دستش زخمی شد، و من برای اینکه شدیدا باد کرده بود و نمی تونست زمین بذاره، مجبور شدم چند روزی برای درمان، با دست باند پیچی شده، توی اتاقش نگهش دارم،
توی این چند روز، آقای کلاغ، همسر و فرزند جوونشون، و البته با همراهی آشنایانشون، خونه ما رو کرده بودن پارک، و اوقات فراغت، و فرا فراغتشون رو اینجا میگذروندن، که کار من شده بود پر دادن اونها.
وقتی اینو دیدم، به با با گفتم می بینی؟!! حالا که پیشی عروسک اینجوریه می فهمیم که چقدر مهم بوده تو خونه، چون وقتی اون توی حیاطه، هیچ کلاغی جرات نمیکنه حتی سر دیوار بشینه.
توی این چند روز، آقای کلاغ، همسر و فرزند جوونشون، و البته با همراهی آشنایانشون، خونه ما رو کرده بودن پارک، و اوقات فراغت، و فرا فراغتشون رو اینجا میگذروندن، که کار من شده بود پر دادن اونها.
وقتی اینو دیدم، به با با گفتم می بینی؟!! حالا که پیشی عروسک اینجوریه می فهمیم که چقدر مهم بوده تو خونه، چون وقتی اون توی حیاطه، هیچ کلاغی جرات نمیکنه حتی سر دیوار بشینه.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی