بیشتر از همیشه
کوچیک که بودم، یکی از بزرگترین آرزوهامون داشتن یه تاب بود، همسایمون داشت و ما هر وقت خونشون می رفتیم کلی تاب بازی می کردیم، هرچی به بابا می گفتیم که برامون تاب بخر نمی خرید و من همیشه فکر می کردم پدرم چرا تاب نمی خره و در عالم کودکی ازش عصبانی هم بودم
و اما
سالها گذشت
یکسال پیش، بابا داستانی رو تعریف می کرد، منم شنیدم که می گفت
که چطوری دیده یه بچه، از تاب زمین خورده و در جا کشته شده. در اون هنگام می شد وحشت و خشم رو در چهره پدر دید
و حالا
من میدونم چرا وقتی کوچیک بودیم تاب نداشتیم
حالا پدر رو بیشتر از همیشه دوست دارم
و اما
سالها گذشت
یکسال پیش، بابا داستانی رو تعریف می کرد، منم شنیدم که می گفت
که چطوری دیده یه بچه، از تاب زمین خورده و در جا کشته شده. در اون هنگام می شد وحشت و خشم رو در چهره پدر دید
و حالا
من میدونم چرا وقتی کوچیک بودیم تاب نداشتیم
حالا پدر رو بیشتر از همیشه دوست دارم
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی