من هنوز کودکم
یه روز تصمیم گرفتم
از فردا، دنیارو زیباتر خواهم دید
فردا به آسمون سلام کردم، به گنجشک ها صبح به خیر گفتم، احوال آقای مرغ رو پرسیدم، وسط حیاط وایستادم، دور خودم چرخیدم و شگفت زده شدم که آسمون با من میچرخه، به آقای سوسک گفتم، خیلی خوشگلی، از شیرینی فروشی، فقط یه دونه شیرینی خریدم و وووو
نمی پرسی دیروزش چیکار کردم که گفتم از فردا؟
دیروزش، یه آدم بزرگ رو، از درونم بیرون کردم، یه نصفه روز فرصت خوبی بود برای بیرون کردن یه آدم بزرک بد اخلاق، از توی روحم، حالا من وکودک روحم، دوباره با هم بازی می کنیم.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی